
انبوه درختان
همانند ارتشي كه
بدنبال يك جاني است
مرا احاطه كرده اند
و از طرف ديگر
سياهي شب
مانند طنابي به دور گلو
به من فشار مي آورد.
و من در اين فضاي رعب انگيز زنداني شده ام
و نميدانم كه آيا راهي به سوي خارج دارد؟
ترس از رهايي نيافتن
به وجودم لرزه مي افكند
ترس ....
صفتي كه خود را الان
بيش از پيش نشان ميدهد
در اين حالت
رشته افكارم خود را به سوي اميد پرواز ميدهند
اميد ....
اميدي كه يك الزام براي بقاست
اميدي كه ميتواند ترس را در خود گم كند
اميدي كه چشم انداز مرا به آينده روشن تر ميكند
و من در اين چشم انداز
ميتوانم رهايي خود را ببينم
و اميد به من ميگويد
كه بايد پرواز را آموخت
و از اين خفقان نجات يافت
پرواز ....
پروازي كه فقط به سوي آزادي است
|