
آفتاب سوزان تر ميشود
و تابستان مي آيد
تابستان با ميوه ها و خاطرات شيرنش دوباره مي آيد
خاطراتي كه پر بود از
دوستي و با هم بودن
بازي و لذت بردن.
دوباره جايي ميخوابيم
كه سقف بالاي سرمان، آسمان
چراغ خوابمان، ستاره ها
و لالاييمان، صداي جيرجيرك هاست
در فصلي كه شايد بهترين خاطراتمان در اين سه ماه بود
تابستان ......
از بچگي آنرا دوست ميداشتم
و هنوزم دوست ميدارم
زيرا روال كار در اين فصل هميشه با هم بودن بود
دوستي ، شادي و خنديدن بود
اما ....
ميخواهم دراين سال
از عادتها رها شوم
ميخواهم تغيير كنم
نه در بيرون
بلكه در خودم
ميخواهم تنها شوم تا كمي فكر كنم
احساس ميكنم شايد دليل عقب ماندگيم همين باشد
" فقدان تفكر "
شايد دليل عقب ماندگيمان نيز همين باشد
با اينكه ميدانيم فقط ما انسانها هستيم كه داراي عقليم
اما چرا از آن استفاده نميكنيم
مثلا چرا وقتي به ستاره نگاه ميكنيم
فكر ميكنيم آنها فقط براي شمردن هستند تا ما خوابمان ببرد
يا چرا فكر ميكنيم كه آنها فقط سياراتي هستند كه از ما خيلي دورند
و يا ......
چرا فكر نميكنيم آنها خود را به سوي آْسمان پرواز داده اند
چرا ما آنها را الگويي براي خودمان قرار نميدهيم
الگويي براي پرواز خودمان
و من هم ميخواهم ستاره اي باشم تا پرواز كنم
ميخواهم مانند ستاره ها به آزادي برسم
و براي همين ميخواهم تنها باشم
چون به نظرم اين يكي از بالهايم براي پرواز است
براي پرواز من كه فقط به سوي آزاديست .
و بال ديگر من براي پرواز شايد ........ ؟
|